عزم آن دارم که امشب مست مست
پایکوبان کوزه ی دردی به دست
سر به بازار قلندر برنهم
حسب یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پای بست
ساقیا درده شرابی دلگشای
هین که دل برخواست، می در سر نشست
پرده ی پندار می باید درید
توبه ی تزویر می باید شکست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست