مرد سه زنه ای بودم من شیر نرینه ای بودم من
حس پادشایی داشتم برو بیایی داشتم
ولی دماری ازم دراومد روز پادشایی سر اومد
بدرفت و بدتر اومد
♪♪♪
رنگ و وارنگ بود اوضاع شهر فرنگ بود اوضاع
شیر نرو سه تا ماده کوچیک و بزرگ و ساده
ولی دماری ازم دراومد روز پادشایی سراومد
بدرفت و بدتر اومد
♪♪♪
آدما بهم می گفتن در گوشی می شنفتن
عشقی که می کنه این مرده فتحعلی شاه نکرده
ولی دماری ازم در اومد روز پادشایی سراومد
بدرفت و بدتر اومد
♪♪♪
سه تیکه شد وجودم من دیگه خودم نبودم
نه عشق پاک و گرمی هرکی به فکر سهمی عاطفه های زخمی
عمرو پول و اعصابم رفت واسه یه قمار هچل هفت
تو انتهای بازی همگی شدیم ناراضی من و همسرای موازی
خلاصه دماری ازم در اومد روز پادشایی سراومد
بدرفت و بدتر اومد
♪♪♪
زندگی با سه چهارتا زن اولش چقد قشنگ بود
ولی آخرش حال گیری بود دشمنی بود و جنگ بود
حرف بقیه رو رها کن روزگار من و نگاه کن
ببین دماری ازم در اومد روز پادشایی سراومد
بدرفت و بدتر اومد