یه روز یه مجسمه پرسید ازم میتونم چیزی رو بهت بگم
گفتم چی میخوای بگی بگو جواب میدم جوابو از این دله خراب میدم
من و منی کرد پرسید چرا این قدر سنگین شدیم ما آدما
چرا قلبامون دیگه نمیزنه چرا کینه از ما دل نمیکنه
شبامون سیاه روزا خاکستری میگیریم حرفای دلو سرسری
دست روی دلم نذار مجسمه درد و دل هر چی کنم بازم کمه , بازم کمه
مگه تو نمیدونی تو این زمون کفترا تو قفسن نه آسمون
تاریخ مصرف عاشقی گذشت دیگه باید سر گذاشت به کوه و دشت
بهتره که دیگه حرفی نزنم بهتره حرف از آدمای برفی نزنم
اینجا چهار فصل سالش زمستونه کسی عشقو از نگاهت نمیخونه