وقتی هوایت به سرم میزند
غصه به چشمان ترم میزند
خسته و بی طاقت و افسرده حال
فکر به رویای محال محال
دورن کوچه ها قدم میزنم
خیس شود از نم باران تنم
قصد کنم تا ز غمت جان برم
فکر تو یک لحظه رود از سرم
تمام آبروی خود برده ام
بس که شراب از غمت خورده ام
غیر خودت درون این شهر نیست
چاره ی این حالت افسرده ام
تمام آبروی خود برده ام
بس که شراب از غمت خورده ام
غیر خودت درون این شهر نیست
چاره ی این حالت افسرده ام
ذوب شدم درون خود سوختم
دم نزدم لبان خود دوختم
فکر تو پیش همه بود غیر من
کاش تو عاشق بودی عین من
معدن عاشق فراوان دیدم
این همه احساس طبیعیست
برای زیبایی بی حد تو
اوج جنون چیز عجیبی نیست
تمام آبروی خود برده ام
بس که شراب از غمت خورده ام
غیر خودت درون این شهر نیست
چاره ی این حالت افسرده ام
تمام آبروی خود برده ام
بس که شراب از غمت خورده ام
غیر خودت درون این شهر نیست
چاره ی این حالت افسرده ام