غم چه بُوَد وقتی که دلدار هست حال که یک یارِ وفادار هست
عاشق و مجنون شدم از عشق تو دل به دو چشمِ تو گرفتار هست
دور شوی سر به بیابان نهم بی تو دلم بی سروسامان شود
دور شوی از نفس افتاده ام عاشق سر گشته ات حیران شود
هوش و حواس از سر من برده ای بس که شدم محو تماشای تو
باز بخند عشق دل آرای من کشته دهد خنده زیبای تو
هوش و حواس از سر من برده ای بس که شدم محو تماشای تو
باز بخند عشق دل آرای من کشته دهد خنده زیبای تو
رام خیال تو شدم یار من عشق فقط نزد تو آسان شود
بر من دیوانه نظر کن که من حال دلم بی تو پریشان شود
دور شوی سر به بیابان نهم بی تو دلم بی سروسامان شود
دور شوی از نفس افتاده ام عاشق سرگشته ات حیران شود
هوش و حواس از سر من برده ای بس که شدم محو تماشای تو
باز بخند عشق دل آرای من کشته دهد خنده زیبای تو
هوش و حواس از سر من برده ای بس که شدم محو تماشای تو
باز بخند عشق دل آرای من کشته دهد خنده زیبای تو