رمقی در خسته تنم نیست دگر
چو بیچارگان به عزلت گرفتارم دگر
سایه شومی پس این دیوار است
در همین ثانیه ها سرمن بردار است
مگر عاشق از چشم تو دست بردار است
من وداع گویمو عمر او بردار است
روزگاری به تعقیبم اگر فردی شد
اندر خم این کوچه سیاه بختی مرد
جانا امشب شب من زارو کبود است
تیره تر از تاریکی آسمان حسود است
وای به حال صبح گر ببیند این سیاهی
دنیا روشنی نبیند جزبه خیالی
در ما چه در پیچیده اید باز ای عاشقان
گر برده اند عشق شما برده اند جانان ما
انتظار شوق روی تو پیرم کرد
همین کوچه سراسیمه زمین گیرم کرد
این دنیا مثل دریایی انبوه موج
مرده تنم را پس میزند آخر به اوج
زجر پوشی سخت پی همخانه است
خانه راگم کرده درره میخانه است
پرم از سایه برگ خشکی به آب
بیرونم ظلماتو چه درونم تنهاست
با وداعم دشت و بیابان به انتظارند
سنگ ها افسرده و شاخه ها پژمردند