روزگارانی دو عاشق عهد و پیمان بسته بودند
از تمام اهل عالم هر دوشان دل خسته بودند
پشت دیوار جدایی روزهاشان پست سر شد
عشق شان از دست غم ها سر به صحرا در به در شد
♪♪♪
این سرود برگ و باد است
از همان درد زیاد است
آه غم سوز خزان است
آتشی در دل نهان است
داستان اشک شب ها
قصه رنج زلیخا
قصه یوسف کنعان
در کتاب درد هجران در کتاب درد هجران
♪♪♪
تا به حد نابینایی سوخت از دست جدایی
لیک با اصرار می کرد یوسف خود را گدایی
ناله و زار زلیخا تا به درگاه خدا رفت
قصه این عشق زیبا تا بلندی سما رفت