نشسته تو خیال غم، یه آدمی تو انزوا
قصه زندگیشه، شبهای بی طلوعی به انتظار فردا . . .
هر روزِ روزمرگیش
خیمه ی شب بازیه
تو قصه سیاهش، گرد سفید مردن، ارباب این بازیه
انکار عشق و احساس، همیشه این کارشه
بستن کش دور دست، لغزش سوزن تو رگ، ابزار انکارشه
تو بهت دیوار شب، تو لحظه هاش میمیره
دلش میخواهد که دیگه، رو سایههای دیوار، توهمی نبینه
با خون مثبت مرگ، از آدما بریده، منفور و مفرد و گنگ،
کسی براش نمونده که دستشو بگیره
ولی صدای ذهنش قویتر از سکوته
تصمیمشو گرفته، رو میکنه به فردا، نور خدا میبینه
میبینه که دوباره، روی پاهاش سواره
به دستای باورش، تو بازی زندگی، دیگه بندی نداره
دوباره مینویسه قصه زندگیشو
فصل جدید آغاز، رویایِ بچه گیشو، میده به بال پرواز،. . .